نه زمستانی باش تا بلرزانی
نه تابستانی باش تا بسوزانی
بهاری باش تا برویانی...
"" سال نو مبارک ""
****************************************
میخواهم در آغوش بگیری مرا
حرم دستانت آرامم میکند
ولی نمیتوانم بگویم ، این بار تو بیا
این بار تو بگو : به وجودم نیاز داری
این بار تو بخواه تا در آغوشت بگیرم
آری ای لیلی من ، مجنونت خسته است، ناتوان تر از تو
نای گفتن دوستت دارم ها را ندارم
بیا ای لیلی من ، بیا ولی این بار نگذار من بگویم
بگذار سحرگاه با گرمای وجود تو چشم بگشایم
این روزها انسان قیمت هر چیز رامیداند
ولی ارزش هیچ چیز را نمیداند...
_دوست عزیزم ممنون بابت متن قشنگت!
شب های تارمان را چگونه باید روشن کنیم و روزهای سردمان را با چه خورشیدی
باید گرم نگاه داریم؟
این جا دیگر رد پاها هم بر خاک سرد نمی ماند، تا بار دیگر باز گردیم و ببینیم از کدام راه رفتیم
و از کدام راه باید برویم.
چه دشوار شده، زیستن در جهانی که آینه هایش موج دارد و ما را مواج نشان می دهد،
سخت است. مادر آب هم نمی توانیم، چهره مان را بنگریم. این جا کسانی هستند
که کارشان گل کردن آب هاست. گل کردن روشنایی ها، چشمه ها.
به چه کسی می توان در این سرای بی کسی اعتماد کرد و نگریست و از او خواست
که به چهره ما بنگرد و بگوید ما چه شکلی هستیم. این جا همه چهره ها خاموش اند
و همه نگاه ها، بی سو.
کسی را می خواهیم که به چهره ما بنگرد و لبخند بر لبان مان، با نگاه مهربانش بکارد
و برای باغ دلمان بارانی باشد، بارانی بهاری، بارانی که جان مان را شکوفا می سازد
و دل مان را روشن می گرداند.
ما دل مان برای روشنایی های پایدار تنگ شده است.ما دل مان برای نسیم های
بهاری و نوروزی تنگ شده، ما دل مان برای لحظه تولد خودمان تنگ شده است.
ما دلمان بر ای لحظه زیبای شکفتن و روییدن تنگ شده است.اصولا دل ما تنگ شده است،
این دل غم بار، گرفته است.
ما این جا غریبیم،این بزرگ ترین اعتراف زندگی مان است.همه این را بر زبان آوردیم
که ما این جا آن قدر غریبیم که واژه غریبی کفایت مان نمی کند و نمی خواهیم که
در غربت بمانیم و در غربت بمیریم، که مرگ در غربت، یعنی پایان.
ما می خواهیم به سرای دوست، راه یابیم و دل مان را، این ویرانه ی سوت و کور را آباد سازیم.
همایون جامی
نباید شیشه را با سنـــــــــگ بازی داد !
نباید مست را در حال ِ مستــــــی . . . دست ِ قاضـــــــــی داد !
نباید بی تفاوت
چتر ماتـــــــــــــــــم را . . . به دست ِ خیــــــــــــــــس ِ باران داد !
کبوترها که جز پرواز ِ آزادی نمی خواهند !
نباید در حصار ِ میـــــــــــــله ها . . . با دانه ای گنــــــدم . . . به او تعلیم ِ مانـــــــــــدن داد !
این بار دلم
نه براے آدمے ...
نه براے ملکے ...
نه براے عشقے ...
نه براے چیزے ...
که دلم براے خودم تنگ شده است