سفارش تبلیغ
صبا ویژن

 

کودک که بودیم چه دلهای بزرگی داشتیم...

اما اکنون که بزرگیم چه دلتنگیم...

کودک که بودیم  حرفهایمان را فقط از نگاهمان میخواندند،

اما اکنون فریاد هم بزنیم کسی صدایمان را نمیشنود

کاش دنیای کودکی هیچگاه به پایان نمیرسید...


+ تاریخ سه شنبه 90/7/19ساعت 1:23 عصر نویسنده zeinab | نظر

 


به چه میخندی؟ به مفهوم غم انگیز جدایی؟ به چه چیز؟ به شکست دل من، یا به پیروزی خویش؟

به چه میخندی تو؟ به نگاهم، که چه مستانه تو را باور کرد؟

یا به افسونگری چشمانت که مرا سوخت و خاکستر کرد؟

به چه میخندی؟ به دل ساده من میخندی که دگر تا به ابد نیز به فکر خود نیست؟

خنده دار است بخند...!


+ تاریخ دوشنبه 90/7/11ساعت 8:44 عصر نویسنده zeinab | نظر


نمی نویسم ..... چون می دانم هیچ گاه نوشته هایم را نمی خوانی

 حرف نمی زنم .... چون می دانم هیچ گاه حرف هایم را نمی فهمی

 نگاهت نمی کنم ...... چون تو اصلاً   نگاهم را نمی بینی

 صدایت نمی زنم ..... زیرا اشک های من برای تو بی فایده است

 فقط می خندم ...... چون تو در تمام سختی ها فقط لبخند میزدی

 


+ تاریخ دوشنبه 90/7/11ساعت 8:38 عصر نویسنده zeinab | نظر

 

 

هزاران بار در حریق چشمانت سوختم ای ماندنی ترین نگاه 

هزاران بار در طوفان نیستیت گم شدم ای ماندنی ترین هستی
هزاران بار در ساز شعرت رنگ شدم ای فریبنده ترین شعر

هزاران بار از جام باده ات مست شدم ای لبریزترین مستی



حال به من بگو در...

 



زیباترین نگاه

ماندنی ترین هستی
فریبنده ترین شعر

ولبریز ترین مستی چگونه فقط کوچه های ذهنم را
با خیال تو خوش کنم


چگونه؟
   

 


+ تاریخ دوشنبه 90/7/11ساعت 8:33 عصر نویسنده zeinab | نظر
دریافت ساعت فلش