|
|
میخواهم برگردم به روزهای کودکی آن زمانها که: پدر تنها قهرمان بود. عشــق، تنـــها در آغوش مادر خلاصه میشد. بالاترین نــقطه? زمین، شــانه های پـدر بــود... بدتـرین دشمنانم، خواهر و برادرهای خودم بودند. تنــها دردم، زانو های زخمیام بودند. تنـها چیزی که میشکست، اسباب بازیهایم بـود و معنای خداحافـظ، تا فردا بود.
این روزها ، دلم فقط تنهایی میخواهد گوشه ای دور از همه ، دور از دغدغه هایی که انسانها را از انسانیت دور کرده خسته ام از آدم هایی که هیچ چیز نمیفهمند و همه چیز دستشونه از آدم هایی که همه چیز میفهمندو سکوت حقشونه از اینکه هیچ کس نیست که باب میلت باشد از اینکه هر روز زندگی، بی هدف میگذره از اینکه هر حرفی میزنی برداشت بد ازش میشه از اینکه هر وقت دلت میگیره هیچکس نباشه که باهاش حرف بزنی...دردودل کنی از اینکه گاهی ، مفهوم تنهایی رو عمیقا درک کنی... و من... خوب یاد گرفته ام که به دلم قفل بزرگی بزنم تا هیچکس نتواند همدم تنهایی هایم شود _راســــــتی، دروغ گـــــفتن را نیــــــــز، خـــــــــوب یاد گرفتهام...! "حــــال مـــن خـــــــوب اســت"... خــــــوبِ خـــــــوب...!
|