سفارش تبلیغ
صبا ویژن

 

خــاطراتم را به غروبـــ فراموشــ ی می سـپـردی...

در چشمان منــ ...در قـلــبــم ...در یــادم....

طـلـوع کـردی... !؟!جــالبــ است نه؟!؟

هــمیــن بـود منطق میان اشکــ من با یاد تــو

تــو نمیدانستی ...ونمی ماندی...و..من...

درتمـــام سکوتــــ سهمـگیـن شـبــــ هـایم...

واژه هــای نــابــــ را دور میــزدمـــ ...!!!

بــار سـفرتــ را بسته بــودی...سفــتـــ وسخــتــــ

یـــادتـــ کــه هـستــ !؟! دور میشــدی....

خـوبـــ میدانستم بعد از ایــن جای ستــاره ای

در تمام شـبــ هــای بعد از این خــالی می ماند...

نمی تــوانستم حتی بــرای آخــرین بار ببینمتـــ

چشمانــم تار اشکــ بـود...راستی بــاران هـم میـبارید...

دنــبـالتــــ می دویــدم...نه بـرای ایــنکــه نگــذارم بـروی..نه

چــیزی را جــا گذاشته بــودی...چـه سریع قـدم برمیداشـتی...

نــرسیــدم به تو...بی صــدا خواندمتــــ ... بــازهــم غرورم..!

بی اعــتنا رفتی ...همــه چــیز را بردی...همه چیز به جز

یــادتــــ....بیا وایــن راهم ببـر....! دیگــر نمی خواهــمــش...!!!!


+ تاریخ پنج شنبه 90/9/17ساعت 10:46 صبح نویسنده zeinab | نظر
دریافت ساعت فلش