سفارش تبلیغ
صبا ویژن

می‌خواهم برگردم به روزهای کودکی آن زمان‌ها که: پدر تنها قهرمان بود. عشــق، تنـــها در آغوش مادر خلاصه می‌شد. بالاترین نــقطه? زمین، شــانه های پـدر بــود... بدتـرین دشمنانم، خواهر و برادرهای خودم بودند. تنــها دردم، زانو های زخمی‌ام بودند. تنـها چیزی که می‌شکست، اسباب بازی‌هایم بـود و معنای خداحافـظ، تا فردا بود.


این روزها ، دلم فقط تنهایی میخواهد

گوشه ای دور از همه ، دور از دغدغه هایی که انسانها را از انسانیت دور کرده

خسته ام از آدم هایی که هیچ چیز نمیفهمند و همه چیز دستشونه

از آدم هایی که همه چیز میفهمندو سکوت حقشونه

از اینکه هیچ کس نیست که باب میلت باشد 

از اینکه هر روز زندگی، بی هدف میگذره

از اینکه هر حرفی میزنی برداشت بد ازش میشه

از اینکه هر وقت دلت میگیره هیچکس نباشه که باهاش حرف بزنی...دردودل کنی

از اینکه گاهی ، مفهوم تنهایی رو عمیقا درک کنی...

و من... خوب یاد گرفته ام که به دلم قفل بزرگی بزنم تا هیچکس نتواند همدم تنهایی هایم شود

 _راســــــتی، دروغ گـــــفتن را نیــــــــز، خـــــــــوب یاد گرفته‌ام...! "حــــال مـــن خـــــــوب اســت"... خــــــوبِ خـــــــوب...!

  


+ تاریخ جمعه 91/2/29ساعت 2:25 عصر نویسنده zeinab | نظر

دوباره این حس های بد اومده سراغم. هرچی ازشون فاصله میگیرم بهم نزدیکتر میشن...

اماخیلی خوشحالم دوباره اومدم.خیلی وقت بود که نبودم.دلم تنگ شده بود!دوست داشتن


 

                                     

شبی از پشت یک تنهایی نمناک و بارانی ، تو را با لهجه ی گلهای نیلوفر صدا کردم

تمام شب برای باطراوت ماندن باغ قشنگ آرزوهایت دعا کردم

پس از یک جستجوی نقره ا ی در کوچه ها ی آبی احساس

تو را از بین گلهایی که در تنهاییم رویید ، با حسرت جدا کردم

و تو در پاسخ آبی ترین موج تمنای دلم گفتی

دلم حیران و سرگردان چشمانی است رویایی

و من تنها برای دیدن زیبایی آن چشم

تو را در دشتی ازتنهایی و حسرت رها کردم

همین بود آخر حرفت

و من بعد از عبور تلخ و غمگینت

حریم چشمهایم رابه روی اشکی از جنس غروب ساکت و نارنجی خورشید وا کردم

نمیدانم چرا رفتی

نمیدانم چرا، شاید خطا کردم

و تو بی آنکه فکر غربت چشمان من باشی

نمیدانم کجا، تا کی ، برای چه،

ولی رفتی و بعد از رفتنت باران چه معصومانه میبارید

و بعد از رفتنت یک قلب دریایی ترک برداشت

وبعد از رفتنت رسم نوازش در غمی خاکستری گم شد

وگنجشکی که هر روز از کنار پنجره با مهربانی دانه برمیداشت

تمام بالهایش غرق در اندوه غربت شد

و بعد از رفتن تو آسمان چشمایم خیس باران بود

و بعد از رفتنت انگار کسی حس کرد من بی تو تمام هستی ام از دست خواهد رفت

کسی حس کرد من بی تو هزاران بار در هرلحظه خواهم مرد

و بعد از رفتنت دریا چه بغضی کرد

کسی فهمید تو نام مرا از یادخواهی برد

ومن با حالتی مابین اشک و حسرت و تردید

نمیدانم چرا؟ شاید به رسم و عادت پروانگی ام باز

برای شادی و خوشبختی باغ قشنگ آرزوهایت دعاکردم...                                                                                                                        


+ تاریخ دوشنبه 91/2/18ساعت 10:20 عصر نویسنده zeinab | نظر
دریافت ساعت فلش