باور نمي کنم
هرگز باور نمي کنم که سال هاي سال همچنان زنده ماندنم به طول انجامد. يک کاري خواهد شد. زيستن مشکل است و لحظات چنان به سختي و سنگيني بر من گام مي نهند و دير مي گذرند که احساس مي کنم خفه مي شوم. هيچ نمي دانم چرا؟
اما مي دانم کس ديگري در درون من پا گذاشته است و اوست مرا چنان بي طاقت کرده است. احساس مي کنم ديگر نمي توانم در خود بگنجم و در خود بيارامم و از بودن خويش بزرگتر شده ام و اين جامه بر من تنگي مي کند. اين کفش تنگ و بي تا بي قرار!
عشق آن سفربزرگ! آه چه مي کشم!
چه خيال انگيز و جان بخش است اين جا نبودن.