خوبِ من؛
در پايانه ي شلوغ دنيا، بي تو خسته و سرگردانم
در اين ناکجاآباد ، بدنبال بليطي مي گردم که من را به تو برساند ...
قيمتش را محبت تو درج کرده اند
نميدانم اين قلب سياه را قابل ميدانند يا نه !
خوبِ من
اشکهايم کوچکند و سياهي هايم بزرگ
آه که در اين گستره چه ناتوانم
خوبِ من
دستي برآر و قلبم را از غير خودت بتکان؛
ميدانم ، دستان مهربانت سياه نميشوند ،
اما قلبي را درخشان خواهي کرد
قلبي که آن را خرج رسيدن به تو خواهم کرد
وه که عطرِ دستانِ معطرت چقدر نزديکند ،
انگار هميشه اينجا بوده اند ...